اَلّهم عَجّل لِولیکَ الفَرَج

اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

O ALLAH be for your representative, the Hujat, proof, the sun of Hasan, your blessings be on him and his forefathers, in this hour and every hour, a guardian, a protector, a leader, a helper, a proof and an aye. Until you make him live on the earth, in obedience to you and cause him to live in it for a long time

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم * خانه اش ویران باد * من اگر ما نشوم تنهایم * تو اگر ما نشوی خویشتنی* ازکجا که من و تو شوری از عشق و جنون باز بر پا نکنیم* از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم * من اگر بنشینم ،تو اگر بنشینی چه کسی بر خیزد * من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه بر می خیزند

زیارت...

پیش نوشت :
قرار بر اینه که که تو این وبلاگ از تجربیات شخصی حرفی به میان نیاد. اما بعضی تجربیات شخصی می تونند حرف های جمعی داشته باشند. پس بسم الله و بالله :
 


قسمت و ان شالله دعوت همراه شد تا در اعیاد شعبانیه در جوار حرم حضرت امام هشتم(ع) باشیم...

موبایل دیگه نزدیک بود خودکشی کنه از بس که زنگ خورده بود. ساعت 2 صبح خمیازه کشان بیدار شدیم که برای نماز صبح حرم مشرف شیم. تو دلم گفتم آفرین به این اراده! پامو که گذاشتم تو خیابون عرق شرم جاری شد . اصلا انگار نه انگار که نصفه شبه اِ اِ  اِ  اینا زودتر از من دارن کجا می رن ؟؟!!چه زود غرورمون شکست! مثل اینکه عشق امام حسین و همجواری امام رضا(ع) همه رو هوایی می کنه؛ البته بازم کم نیاوردیم گفتیم آقا ما رو هم قاطی این خوبات بپذیر!  

   بعد از نماز عشا تو صحن جامع نشسته بودیم؛ اشک  تو چشماش حلقه زده بود :" فلانی بریم زیارت وداع؟" باورم نمی شد. این خودشه؟ آخه تا اون شب با اکراه میومد زیارت. به قول خودش هم آنقدر به حجابش گیر داده بودند که خسته شده بود؛ ولی اون شب حالش فرق می کرد حالا اون ما رو راهی زیارت کرد. قدم هاش سنگین بود... بسم الله و به الله و فی سبیل لله... نگاهش که گره خورد به مشبک های ضریح اشک چشماش روون شد : آقا شب آخره که مهمونتم آقا تموم شد؟!


 السلام علیک یا وارث آدم صفوة الله، السلام علیک... تا رسید به اسم خانوم فاطمه زهرا هق هقش بلند شد. مثل بچه های سه چهار ساله گریه میکرد.نفسش رو چند دقیقه ای حبس کرد با سکوتش به اندازه یه دنیا درد دل کرد.... به هر زحمتی بود براش جا باز کردیم دو رکعت نماز زیارت خوند .

اونکه تا اون موقع همش" ایش و هوشش" بلند بود که :"چقدر هل میدن، اه چقدر گرمه"  تو اون شلوغی زیر دست و پا ها میخکوب شده بود. زهرا جان بریم؟ زهرا بریم .... زیارتنامه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن وداع . با زبون وداع می کرد و دلش رو گره زده بود به ضریح. ...... از حرم اومدیم بیرون. اومد چادرش رو تا کنه بذاره تو کیفش که اما نه .دیگه نمی تونست ... اینه جاذبه محبت مولا.زهراجان حالت مستدام باد. 


<      1   2   3   4